سمفونی باد
بر فراز شیروانی مرطوبِ
این بی سر پناه خانهاین بی تو خسته خانه دروغ
لبت مغلوب سرود
که ناگهان تو
آمدی و
نپرسیده ،
نگفته ،
بی چرا
از فراز شیروانی نداشته اشاوج گرفتی و
طرح ابرها را ترانه سرودی
و تا با چمن آشنا شویصد سال بر من گذشته بود
و نگاهت روبه بیماری گذاشت
من پنهان
دیدمت
که خوابیده بودی
بر پهنه قرمز زیتون زار . . .با خود اندیشیدم
بی شک به تو خواهم گفت
بسیار بیشتر از آن شکسته ای
که رایحهٌ پونه های صحرایی
و یا دست کم اشکهای این ماهِ مدوّر
دستت را بگیرند
امّا
انصاف کن
من هنوز بر تو نگریسته ام
انگشتانت وزن سکوت را تحمّل نمی کنند
بگو
بگو
که به قاب چوبین خود خو نمی کنی
سایه روشن آغاز شده
بگو
بگو
امّا
اِلا سمفونی باد
بر پهنه زیتون زار قرمز
و من
در افسوس که چرا هیچ وقت از تو نخواستم
مرا روی ناز بالشتت گلدوزی کنی
حالا که رقص آتش
من در می یابم
که همه چیز ویران می شود
امّا
بیا
بیا و انصاف کن
من هنوز بر تو نگریسته ام
هشدارت داده بودم
که عرش و آینهدر انحصار فرشتگان است
و
سرحدّات سریر ملائک
جایگاه دست اندازی نیستکه ایشان هر اندازه هم تشنه
از چشمهٌ جغرافیای نقشه ها نمی نوشند
اما تو رفتی
تا شکست حصر فرشتگان
تا جوشش چشمه ها از جغرافیای نقشه ها
تا سرحدّات سریر ملائک
تا خود خدا
ای مو خرمایی دریا دل
ملاحان بر تو درود می گویند
و دلت را در می نوردند
امّا
آخر با تمنای من چه می کنی
توتو را می گویم
ای کاش می شد
مرا روی نازبالشت گلدوزی کنی
از زمانی که خودم رو شناختم شعر خوانده ام و از سال 1375 جسته و گریخته چیزهایی نوشته ام.